«چي؟» كه دوباره بايد برايش حرفهايمان را تكرار ميكرديم. يكبار مريم گفت: بروم كف خانه را تِي بكشم و كاميار از خنده داشت كف زمين پهن ميشد. بعد گفت: تِي چيه دخترعمو به اون ميگن تي، چون شبيه حرف T انگليسي است. بچه كه بوديم كاميار پسر بزرگ عموبهادر همه را گاز ميگرفت، مريم فقط گوشه چادرش را و من هم كه اصلا دندان درست و درماني براي گاز گرفتن نداشتم فقط كبود ميشدم.
آن موقعها آب لولهكشي آشاميدني و سالمي نبود و ظهرها كه دبه بهدست ميرفتيم از فشاري سركوچه آب بياوريم تنها كسي كه دستهايش در جيبش بود پسرعمويمان بود، كاميار فقط در راه برگشت با آن مفش طوري بلال سق ميزد كه ديگر نيازي به نمك زدن نداشت. حالا اما از فرنگ برگشته فاميل بود و اتاق طبقه بالاي خانه را پدر داده بود به او تا به قول عمو بهادر خانه مجردي نگيرد. آن سال پاييز يك هفته تمام آسمان سياه بود و باران ميباريد؛ آنقدر كه ديگر انگار خجالتزده سقفهاي نمزده مردم باشد فقط شبها ميباريد.
اتاق اشتراكي من و مريم درست زير اتاق كاميار و صداي گروپگروپ راه رفتنهايش روي مغزمان بود. باران به شيشه شكسته پنجره ميكوبيد و تركهاي ديوار اتاق مثل صاعقه پايين آمده و سقف زرد و طبله كرده تاول زده بود. با هر بار تركيدن تاولهاي سقف، پوستههاي نازكش رقصكنان پايين ميريخت و شايد براي همين بود كه آناهيتا دختربچه همسايه خيال ميكرد شمعدانيهاي پشت پنجره ما پير شدهاند. دستهاي پدر كه بوي بتونه شيشه گرفت نم زير پنجرهها خشك شد اما خانه هنوز سرد و نمور بود؛ به جز اتاق كاميار.
نميدانم از كي رسم شد اما سرما كه زير پوستمان ميافتاد سوغات بهدست راه ميافتاديم ميرفتيم اتاق طبقه بالا؛ نان فتير زنجان، كلوچه آمل و اين اواخر روغن كرمانشاهي. من براي اينكه بوي تند ادكلن پسرعمو مغزم را نسوزاند خودم را ميانداختم در آغوش اوركت باران خورده پدر و لبهاش را بو ميكشيدم. مريم اما زل ميزد به قهوهساز گوشه اتاق و تيبگ داخل فنجانش را بدون اينكه نگاهش كند بالا و پايين ميبرد.
براي رسيدن به اتاق كاميار بايد از راهرويي پهن كه دو طرفش قطاري از گلدان چيده شده بود عبور ميكرديم. پدر از وقتي داخل زيرزمين خانه كوزههاي اشرفي پيدا كرد به جاي تعمير خانه داد راهرو را عريضتر كردند تا كاميار پيانوي رويالش را بالا برده برايمان عصرها قطعات آتونالي از دبوسي و شونبرگ بزند؛ قطعاتي كه هيچگاه نفهميديم چرا نميشود با آنها دست زد و حتي نفهميديم چرا مريم اجازه ندارد كنارش تار بزند. سالي كه زلزله آمد روي تن تمامي اهل خانه يك يادگاري گذاشت.
پيشاني من حالا ديوار زنداني بود كه يك محكوم روي آن عدد 8را با ترسيم يك خط بلند شكافته و 7 خط كوتاه بخيه حكاكي كرده بود. روي دست مريم براي هميشه ضربدر زده بود تا زخم آن سال را فراموش نكند. پدر هم بدون اينكه عمل قلب باز كرده باشد جاي زخمش را بر سينه داشت. آن سال كاميار كه فقط لرزش خفيفي را در اتاقش حس كرده بود برايمان رخت و لباس و جعبه كمكهاي اوليه آورد. اتاق كاميار راستيراستي پايتخت خانه بود.
نظر شما